به گزارش قدس آنلاین ،مهدی محمدی طی یادداشتی در وطن امروز نوشت:
اکنون زود است درباره شکست خوردن پروژه برجام قضاوت نهایی کنیم. تعبیر دقیقتر به عقیده من این است که بگوییم پروژه برجام ناتمام است و این تحولات آینده است که این مساله را به طور نهایی تعیین تکلیف میکند.
پیشفرض این تعبیر این است که ابتدا برجام را به مثابه یک پروژه که چیزی «فراتر از توافق هستهای» است در نظر بگیریم. شواهد به ما میگوید لااقل آنچه در ذهن جمهوری اسلامی بوده، این نبوده است که یک توافق هستهای براساس برقراری نوعی موازنه میان ابعاد برنامه هستهای و شدت تحریمها با آمریکا شکل بگیرد و تمام، بلکه اهدافی که از همان ابتدا مدنظر بود بسیار فراتر از این بوده است.
این پروژه کامل نیست و کشمکشی هم که اکنون میان نظام اسلامی از یک سو و آمریکا و برخی علاقهمندان داخلیاش وجود دارد، بر سر نحوه به پایان رساندن آن است.
در واقع بحث اصلی بر سر 2 موضوع است:
1- ماهیت این پروژه از ابتدا چه بوده است؟
2- چگونه باید این پروژه را تمام کرد؟
از این منظر، بحث درباره برجام یک بحث «غیرهستهای» و «فراهستهای» است. به عبارت دیگر بحثی فرامتنی است که البته در پیوندی وثیق با متن قرار دارد.
اگر بخواهیم ابعاد پروژهای را که از مذاکرات و توافق برجام در ذهن نظام بوده – البته آنگونه که من میفهمم - بازسازی کنیم، اصول بنیادین اینهاست:
1- در فاصله سالهای 92-90 و پس از صدور قطعنامه 1929 در خرداد 89 – که برای نخستین بار با هدف حمایت از فتنه 88 تحریمها را از حوزه خلع سلاحی خارج و به حوزه اقتصاد متعارف سرایت داد - فضای ویژهای بر کشور حاکم شد. سهم اصلی در تشدید فشارها را البته عدم انسجام داخلی در مقابل تحریمها برعهده داشت اما در هر حال، ترکیب تحریم با برخی مشکلات داخلی، خصوصا با ایجاد بحران ارز در سالهای 91-90، تنگناهای معیشتی جدی برای بخشهایی از مردم ایجاد کرد.
2- در حالی که این فشار به طور کامل با تکیه بر امکانات داخلی قابل مدیریت بود، یک جریان سیاسی خاص در کشور شروع به تزریق مجموعهای از آدرسهای غلط به افکار عمومی کرد که من عموما آن را سیکل سازش نامیدهام. نظریه «سیکل سازش» میگفت اولا بخش بزرگی از مشکلات اقتصادی مربوط به تحریمهاست، ثانیا تحریمها عمدتا به دلیل سیاستهای هستهای ایران وضع شده است، ثالثا تحریمها جز از طریق مذاکرات مستقیم با آمریکا حل و فصل نمیشود و رابعا مذاکرات مستقیم با آمریکا نیز تصمیمی است نه در اختیار دولت، بلکه باید در سطح عالی کشور گرفته شود. اوج ارسال این آدرس غلط در مبارزات انتخابات ریاست جمهوری 92 رخ داد یعنی زمانی که یکی از کاندیداها به صراحت گفت تا زمانی که چرخ سانتریفیوژها بچرخد، چرخ زندگی مردم نخواهد چرخید و حل این مساله هم شدنی نیست مگر اینکه «کدخدا را ببینیم».
3- ایده ضرورت رسیدن به یک توافق در مذاکرات هستهای در انتخابات 92 توجه بخش بزرگی از جامعه ایرانی را به خود جلب کرد. با وجود اینکه اصل این ایده از مدتها قبل شکل گرفته بود (توجه کنید که مذاکرات محرمانه با آمریکا از انتهای دولت دهم آغاز شده و تا حدود قابل توجهی - که برای تیم جدید در اوایل کار غیر قابل باور هم بود - پیش رفته بود) تلقی عمومی اینگونه شکل گرفت که ماموریت رسیدن به توافق هستهای با هدف حل مشکلات اقتصادی، اصلیترین وظیفهای است که بر عهده این دولت است و در نتیجه، باید امکانات لازم برای آن هم ایجاد شود.
4- استراتژی هوشمندانه «نرمش قهرمانانه» محصول یک تصمیمگیری بسیار مهم در این مقطع بود. از ابتدا روشن بود حصول یک توافق خوب با آمریکا در موضوع هستهای (و حتی در بقیه موضوعات) غیر محتمل است و مهمتر از آن، حتی اگر توافقی حاصل شود آمریکا در حوزه تحریمها به تعهد خود عمل نخواهد کرد. با این حال، باید فرآیندی هنرمندانه و هوشمندانه طراحی شده و طی میشد تا یک بار دیگر روشن شود آمریکا قابل اعتماد نیست. نتیجه این بود که به جای تمرکز صرف روی برنامه هستهای، یک استراتژی چند لایه پیاده شد که هدف از آن ضمن حفظ حداقلها در برنامه هستهای و ضربه زدن به رژیم تحریمها، تصحیح تجربه اجتماعی ملت ایران درباره اثرات نشست و برخاست با کدخدا باشد. ریشه پروژه برجام دقیقا همین است.
پروژه برجام در این روایت، باید اهداف چند لایه زیر را محقق میکرد:
اول- رسیدن به یک توافق قابل تحمل که فشار اقتصادی موجود بر دوش مردم را تخفیف دهد یا اگر نشد، اعلام غیرممکن بودن حل مشکلات با آمریکا از سوی همان تیمی که روز اول ندای ملاقات با کدخدا را سر داده بود. طبعا این دیدگاه هم وجود داشت که توافق ممکن است حداقلی از گشایشهای اقتصادی را ایجاد کرده یا لااقل این موضوع را روشن کند که حل مشکلات اقتصادی از این مسیر ممکن نیست.
دوم- چه با توافق و چه بدون توافق، تصحیح این ذهنیت نزد افکار عمومی که آمریکا قابل اعتماد است و میتواند از یک دشمن به یک شریک بدل شود.
سوم- ایجاد یک سد دفاعی در مقابل آمریکا، در 4 حوزه اقتصادی (با تئوری اقتصاد مقاومتی)، منطقهای (با استراتژی پیروزی بزرگ در خاورمیانه با مدیریت حاج قاسم سلیمانی)، دفاعی (با تشدید فعالیت در حوزه موشکی و فعالیتهای متعارف) و سیاسی- اجتماعی- امنیتی با هدف مدیریت پروژه پساتوافق آمریکا برای نفوذ در کشور که هدف از آن تغییر معادله قدرت و کنترل افکار عمومی در ایران است.
این 3 اصل، در واقع پیشفرضهای پروژه برجام از دیدگاه تفکر انقلابی است. در سوی مقابل اما آنگونه که غربگرایان ایرانی مساله را تحلیل میکنند، پروژه برجام اساسا ماهیت و اهدافی کاملا متفاوت دارد.
میتوان اینگونه تصور کرد روز نخست که این مذاکرات آغاز شد، ابعاد پروژه در ذهن طراحان غربگرای آن - و شاید هم با هماهنگی با بیرون کشور - چنین بوده است:
1- جریان غربگرا پس ذهن خود عقیده داشت - و دارد - هر نوع تلاش برای تولید قدرت مستقل از سوی ایران اگر مغایر با نظم بینالمللی مطلوب آمریکا باشد، اولا اساسا اشتباه است و باید از آن خودداری کرد و ثانیا اگر هم در موردی مانند برنامه هستهای چنین اتفاقی رخ داده باشد، باید هر چه زودتر آن را مدیریت و جمعوجور کرد و از شر آن خلاص شد. در نتیجه، پروژه برجام نه پروژه حفظ برنامه هستهای، بلکه پروژهای برای خلاص شدن از شر آن با گرفتن هر میزان از امتیاز بوده که مقدور باشد. ریشه آن جمله معروف را که «هر توافقی بهتر از توافق نکردن است» دقیقا همینجا باید جست وجو کرد.
2- دیدگاه بنیادین غربگرایان این است که آنچه در نهایت باید اتفاق بیفتد حل مساله دوجانبه ایران و آمریکاست و بقیه گامها در سیاست خارجی، تنها زمانی ارزش دارد که در جهت این گام اصلی باشد. از این جنبه، پروژه برجام بیش از آنکه یک مکانیسم برای حل مساله تحریمها باشد، تلاشی برای ایجاد یک زیرساخت بازگشتناپذیر ارتباط میان ایران و آمریکا بوده است.
3- به طور کلی، یکی از پیش فرضهای کلیدی این جریان این است که تولید قدرت باید از دل تعامل با جهان و پذیرش استانداردها و الگوهای عمل مدنظر غرب شکل بگیرد و برای اینکه ایران در این مسیر قرار گیرد، لازم است درگیر یک پروژه بلندمدت اعتمادسازی با آمریکا شود. با این پیشفرض، پروژه برجام در واقع یک مدل است که باید همه ابزارهای دیگر تولید قدرت ایران را نیز - از جمله در حوزه موشکی، دفاعی متعارف، حقوق بشر، سایبری و...- مطابق معیارهای غربی و از طریق مشارکت در دستورالعملها، معاهدات و توافقات با آنها استاندارد کند. این دیدگاه برجام را بیش از آنکه یک ساختمان قابل سکونت بداند، پلتفرمی میداند که تازه بناهای اصلی را باید روی آن استوار کرد. هدف نهایی هم آنگونه که هنری کیسینجر به صراحت گفته باید تبدیل ایران از یک نهضت به یک کشور عادی یا به تعبیر اوباما حاکم کردن روح برجام بر همه برنامههای تولید قدرت و امنیت در ایران باشد.
براساس این اصول، از دید جریان غربگرا در ایران، پروژه برجام باید به حصول نتایج زیر بینجامد:
1- برجام باید تغییرات اجتماعی در ایران را به نفع مدلهای غربگرایانه سرعت ببخشد.
2- برجام باید به سرعت به مثابه یک مدل به سایر حوزههای اختلاف و رقابت راهبردی میان ایران و آمریکا توسعه داده شود. خصوصا باید از هر نوع گشایش، توافق و رفتوآمد با غرب بویژه آمریکا استقبال کرد و از فرآیند در هم فرورفتگی یا آنچه حسین موسویان زمانی آن را «ارتقای روابط به نحوی که بهم زدن آن برای هیچیک از 2 طرف نصرفد» مینامید، استقبال و برای آن برنامهریزی و تلاش کرد. عبارت too big to collaps که اخیرا در حوزه تعامل با طرفهای خارجی در زمینه IT از آن استفاده میشود، دقیقا به همین مضمون اشاره دارد.
3- حفظ برجام مهمترین اولویت امنیت ملی است و این ربط چندانی به اینکه آمریکا به تعهداتش عمل میکند یا نه ندارد، چرا که از دید غربگرایان این ایران است که در حال اعتمادسازی است و بنابراین باید بپذیرد که بازگشت به جامعه بینالمللی اساسا فرآیند زمانبری است و سرعت این فرآیند بستگی مستقیم دارد به «اقدامات اعتمادساز فراهستهای» که ایران میپذیرد.
4- از دید غربگرایان ایرانی درک نهایی که مردم باید از برجام پیدا کنند این است که آمریکا قابل مذاکره، تا حدودی خیرخواه و منطقی و منافع و راهبردهای 2 کشور در حوزههای متنوعی قابل انطباق است. به هر میزان که ایران از اصول انقلاب اسلامی فاصله بگیرد این روند عمیقتر خواهد شد و با سرعت بیشتری پیش خواهد رفت و برای حصول این امر هم فقط نباید حرف زد بلکه باید با تمام توان اقدام کرد (همچنانکه امروز نیز دولت در زمینه گره خوردن با آمریکا منتظر فیصله پیدا کردن این بحثها نیست و با سرعت تمام در حوزههای مختلف به راه خود میرود).
ایران امروز صحنه کشمکش و تقابل میان تلاش برای حصول این دو نوع تجربه است. پرسش اصلی این نیست که درون متن 150 صفحهای برجام دقیقا چه نوشته شده بود - اگرچه این سوال هم سر جای خود مهم است - بلکه سوال اصلی این است: در نهایت کدام تجربه ته ذهن جامعه ایرانی رسوب خواهد کرد و به عنوان یک الگوی بلندمدت محاسباتی تثبیت خواهد شد؟
همه شواهد به ما میگوید تجربه دوم، یعنی تجربهای که میگوید برجام پروژه ناتمامی است که فقط با «پایان انقلاب اسلامی» در ایران به هدف اصلی خود رسیده و تمام میشود، نه عملا شانسی برای موفقیت دارد و نه با منافع ملت ایران منطبق است.
رئوس استدلالها در این باره - که بزودی آنها را بسط داده و مستندسازی خواهم کرد- چنین است:
1- تجربه عملی اجرای برجام به ما میگوید نگاه این نیست که برجام مکانیسمی است برای کاهش تدریجی فشارها بر ایران بلکه آنچه در عمل رخ داده این است که آمریکا برجام را ابزاری موثر برای ناچار کردن ایران به پذیرش تعهدات فراهستهای و مهار ایران در همه حوزههایی میبیند که میتواند برای آمریکا تهدید ایجاد کند. رویه عملی آمریکا اکنون این است که در حوزههای بانک، نفت، بیمه، کشتیرانی، خدمات مالی، صدور فناوری و حتی مسافرت، فشار را نسبت به زمانی که هنوز برجامی وجود نداشت سنگینتر کرده و به صراحت میگوید تا زمانی که ایران در حوزههای دیگر بویژه حوزه منطقهای امتیاز ندهد نباید انتظار گشایش در این زمینهها را داشته باشد. در واقع آمریکا مساله نرمال شدن وضع اقتصادی ایران را بیرون از برجام قرار داده و آن را به مسائل فرابرجامی مشروط کرده است.
2- فرض دولت آمریکا این است که ایران اکنون توان مقاومت کمتری دارد یا اگر هم تصمیم به مقاومت بگیرد در داخل دچار شکافهای عمیق خواهد شد. بنابراین آمریکا با برجام محیط داخلی ایران را هدف گرفته و انسجام و یکپارچگی سیاسی و اجتماعی ایران را تهدید میکند.
3- دولت آمریکا مطلقا در هیچ حوزهای از خصومت خود با ایران نکاسته است. بلکه برعکس، در برخی حوزهها بویژه در حوزه منطقهای این خصومت تشدید و اهداف آمریکا علیه ایران بشدت رادیکال شده است.
4- نظم ژئوپلیتیکی که آمریکا در منطقه تعقیب میکند - صرف نظر از لفاظیهای مقامهای این کشور در مصاحبههای رسانهای- کاملا ضد ایرانی و مبتنی بر توانمند کردن دشمنان ایران در مقابل ایران یا جایگزین کردن موجودیتهای غیرتوانمند با موجودیتهای توانمند است. آنچه اکنون آمریکا با سعودی، کردها و داعش میکند را صرفا باید در این حوزه دید.
5- تلاش آمریکا برای گرفتن امتیازهای بدون مابه ازا از ایران تشدید شده است. اگر آمریکا در برجام چیزی داد و چیزی گرفت، اکنون در پی آن است که در حوزههایی بشدت حساس چیزهای مهمی بگیرد و هیچ ندهد. درخواستهای آمریکا برای محدود کردن سپاه به عنوان رکن اصلی تولید امنیت در ایران، دقیقا بر همین اساس استوار است.
6- دولت آمریکا با استفاده از فرصت برجام تلاشهای خود برای نفوذ در حوزههای حساس زندگی اجتماعی در ایران را با عجله پیش میبرد. تسخیر اکوسیستم اجتماعی ایران، کنترل جنبههای کلیدی زندگی شهری و شرطیسازی مداوم افکار عمومی ایران که از دید من خطرناکترین نسخه براندازانهای است که تاکنون علیه ایران اجرا شده، با جدیت در حال پیگیری است و در مواردی علنیسازی و رسمیسازی هم شده است. بنابراین ایران پس از برجام در معرض تهدید امنیتیای قرار گرفته که تقریبا میتوان گفت بیسابقه است.
7- زمینهچینی و مقدمهسازی آمریکا برای تشدید تحریمها علیه ایران و جدیت آن در اجرای تحریمهای باقیمانده به گونهای که هیچ از برجام نصیب ایران نشود، یکی از اصلیترین الگوهای سیاستگذاری درباره ایران پس از برجام بوده است. این چیزی است که مقامهای رسمی در آمریکا آن را «نگه داشتن پای ایران روی آتش» خوانده و خواستار شعلهورتر کردن بیش از پیش این آتش هم شدهاند.
این فهرست را میتوان طویلتر کرد. بحث نه درباره برجام بلکه درباره پروژهای با این گستردگی و عمق است. برجام فرصتی بینظیر فراهم آورده تا چهره حقیقی آمریکا آشکار شود اما کسانی- گویی پی به عمق فاجعه برده باشند - با عجله مشاطهگری آغاز کرده و میخواهند آب و رنگی به این چهره بربادرفته بدهند.
پروژه برجام، پروژه انتقامگیری از کسانی نیست که توافق کردند و امیدواریم در ذهن آنها هم هدف اصلی انتقامگیری از کسانی نباشد که به این فرآیند نقد داشتند. پروژه برجام، فرآیند دوباره شکلگیری تجربه تاریخی ملت ایران و ریلگذاری مسیر آینده آن است و این بحث آنچنان جدی است که مطلقا نباید اجازه داد به تعارف برگزار شود.
دوگانه «موافقان برجام/ مخالفان برجام» یک دوگانه کاملا غیرواقعی و بلکه باید گفت شیطنتآمیز است. دوگانه واقعی آنجا شکل میگیرد که از خود بپرسیم «برجام مقدمه چه چیزی است» نه جایی که پرسیده شود «برجام درباره چه چیزی است». اگر درباره آینده تفاهم کنیم میتوان گذشته را فراموش کرد.
نظر شما